۱۳۹۶ آبان ۹, سه‌شنبه

گم کردم

 
 



نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من همه چیزی به هیأت او درآمده بود.
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست.




احمد شاملو






 

۱۳۹۶ آبان ۲, سه‌شنبه

باغ نارنج همسایه




حس تنهایی  بیشتر از تنهایی آزار دهنده است
بعد از سالها زندگی مشترک تازه فهمیدم که چقدر تنها هستم .
تنها و بدون حامی .


 

۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

روز مره



غروب جمعه های لعنتی ...
سپیده دم روز شنبه ...
صدای خش خش جاروی مرد پاکبان

همه چی تقریبن مثل همیشه است ...بدون کم و کاست.




 

ییلاق



تابستان 93 .ییلاق سواد کوه ...تکه ای از بهشت مازندران باآسمون ابری و مه آلود.
یکی دو روز مهمون خونه ییلاقی یکی از نزدیکان شدیم .
صبح آغازمی شد با صدای زنگوله وبع بع گوسفندان درحال چرا کنار تپه ای سرسبز با آلونک های پراکنده !
 .




 

۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

درخت سیب



 
حیاط خانه قدیمی کوچیک بود.شاید به اندازه دوتا قالی دوازده متری.حیاط قدیمی حوض وباغچه داشت.
 آب حوض همیشه تمیز وموج داردیده میشد.داخل آب حوض فیروزه ای چندتاماهی  قرمزدرحال بازیگوشی بودن.
کف حیاط آجرفرش بود.
تابستونا وقتی خانوم خانوما کف حیاط وآب وجارومیزدبوی خاک خیس توی هوا پخش شده وهمراهمی شدبا مخلولطی ازعطربرگ های شمعدونی و یاس امین الدوله.
آقاجون توی باغچه کنار حوض درخت سیب و آلبالو کاشته بود .
یادمه اون سالها اول تابستونا منو مریم خواهرم کنار باغچه زیر سایه درخت سیب ؛قالیچه کوچکی پهن میکردیم اسباب بازی های خودمونوکنارهم می چیدیم خاله بازی میکردیم تا هروقت که مادرم با مهربونی از بالکن طبقه دوم ما دوتا راصدا میزد ؛که زود دستاتونو بشورین و بیاین بالا ؛ناهارحاضره
.هرسال نزدیک عیدکه میشدباغچه بادوتا گونی کود ودوتا جعبه گل بنفشه جون تازه ای می گرفت.
کاش زمان به عقب برمیگشت .من همون دختربچه کوچولوی ریزه میزه می شدم با دو گیس بافته شده .
باخواهرم می نشستیم  دور سفره ای که پدرم بود. مادرم بود .و برادرم هم !
 چقد دلتنگ ام برای عزیزانی که ازدست دادم !!


۱۳۹۶ مهر ۱۳, پنجشنبه

پاییز




این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یک‌دیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند،                                     
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن به تو...

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان
ـ ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.


نسیم هم مُدام می‌رود و بازمی‌گردد                                     

با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من

به دورِ تو...

 "یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

شب

ازنیمه شب دوساعت گذشته .خروپف تازه خوابش برده .همه چراغای خونه را خاموش کردم.خونه تو تاریکی محض فرورفته ...هیچ نور وسایه ای دیده نمیشه ...توی تاریکی اتاق قدم می زنم .بجز صدای سکوت ؛ صدایی نیست .تکیه می زنم به پنجرۀ روبه خیابان ...به آسمون نگاه می کنم؛به چراغ های روشن شهر که ازاین فاصله سوسو میزنن.شایدهم چراغ های بلوارواتوبان باشه.
از سرو صدای روزتقریبن هیچ خبری نیست .درعوض سکوت وآرامش شبه که حاکم شده .
سر درد دارم حس میکنم وزنه ای سنگین به پیشونیم وصل کردن .
توی مغزم هجومی از حرفای درهم و گنگی است که درباره رایان از زبون تو شنیدم 
 همه حواسم به حرفایی که عصری وقت برگشتن به خونه زدی مشغوله. نمی تونم هذمشون کنم.
بدجوری ازدست خودم دلگیرم.از توبیشتر...هنوزم باورم نمیشه .از یه جهت شاید حق با توباشه
منکه از وضع مالی ت تا اندازه ای باخبرم و می دونم کم اوردی.
اما خوب این دلیل نمیشه که بخوای با خوانواده ات حساب کتاب کنی و پول بنزین رفت و آمد را حساب نکنی .
اونم با کسیکه که همیشه بهم می گفتی ؛یاوردوران سختی .شریک هم دل!

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .