‏نمایش پست‌ها با برچسب حمل یک جسم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب حمل یک جسم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

حمل یک جسم خسته


دستم را گرفته بود و می کشید و بااصرارمی گفت :فقط یک بار با من بیا تو این جلسات شرکت کن ؛بعد که بیرون بیایی احساس غریبی داری زندگی را طور دیگری می بینی آن جا به آدم یاد می دهند که چطوری دنیا رو ببینیم به چه طریقی فکر کنیم و چگونه شاد باشیم .خودم و کنار کشیدم وگفتم : خودت که بهتر میدونی من نه وقتش و دارم نه پوِل اضافه ؛ خودت برو وقتی برگشتی وحال داشتی برای منم تعریف کن .با دلخوری گفت:تو که خسیس نبودی،ازاین فرصت ها کم پیش می آید .تازه جلسه اول هر دوره مجانی است .گفتم : نمی تونم حرف هایی را بشنوم که تمام عمر خودم به اطرافیانم زده ام وبه هیچ دردی هم نمی خورده اند.
با ُترشرویی گفت: هذیان نگو اگر موضوع پول ِ نگران هزینه اش نباش ؛من حساب می کنم ، تو فقط بیا . وحال وحوصله ی مناسبی نداشتم .از سرپا ایستادن خسته شده بودم . لجباز بود ویک دنده بچه ام که بود همین عادت بد را داشت . همیشه می خواست به چیزی چنگ بیندازد به زندگی التماس کند .می گفت: این جلسات کمک می کنند تا باری راکه تمام عمر روی شانه هایت بوده زمین بگذاری وسبُک تر شوی . می گویم اگر قراربود من با این توصیه ها سبک شوم تا حالا بایدازسبکی پرواز می کردم .با حالت خشم دستم را رها کرد وگفت: من موندم تو کی می خواهی آدم بشی.خیلی راهشو کشید وزود ازم دور شد... باری را که تمام عمر روی شانه هایم حمل می کردم با احتیاط جا به جا می کنم میام داخل ودروپشت سره خودم می بندم .جلوی آسانسوردکمه ی همکف و میزنم منتظرپایین اومدنش می مونم .درباز میشه دخترهفت یا هشت ساله ای که سگ پشمالوی ای را بغل گرفته بودخارج میشه .میرم داخل ودکمه ی طبقه ی پنجم رامی زنم .آسانسور با ملودی غم انگیزی نرم و اروم میره به سمت  بالا. طبقه ی پنجم توفقف کرد ؛درباز میشه ... جسمم را بیرون می کشم ..
وارد خانه ای شدم که سرشارازسکوت بود وتعادل میان مرگ وزندگی وهیچ باری روی دوش خانه سنگینی نمی کرد .

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .