به رسم آخرین پنج شنبۀ سال؛ ودیدن عزیزانی که این سالهای اخیرازساکنان شهرسکوت به حساب میان؛ آماده ی رفتن به بهشت زهرا شدم .صبح زود هوا ابری بود. با خودم چتربرمی دارم. باید برم دیدن: عزیزجون؛ حاجی بابا ؛ آقاجون؛ دایی جمشید وخاله ها...وامیرعزیزم. می بینی ... دیبا جان! دیگه برام گذشته ای باقی نمونده. وقتی می خوام برم بهشت زهرا؛ انگار دارم می رم مهمونی ودیدن اعضای فامیل.
نمایش پستها با برچسب به بهانه ی آخرین پنج شنبه ی سال. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب به بهانه ی آخرین پنج شنبه ی سال. نمایش همه پستها
اشتراک در:
پستها (Atom)
تفریح ساحلی
موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .
-
دستم را گرفته بود و می کشید و بااصرارمی گفت :فقط یک بار با من بیا تو این جلسات شرکت کن ؛بعد که بیرون بیایی احساس غریبی داری زندگی را طور ...
-
به روزهای پایانی اسفند ماه نزدیک شدیم.یک سال گذشت ...سالی که روزهای روزهای تلخ و شیرین داشته .روزهای تلخ وشیرینو ازسر گذروندیم .روزهای...