شش یا هفت سالم بود .ئ شب خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم با خواهرم که دو سال ازخودم کوچکترقرار بود بریم خونه مادر بزرگم. تو مسیر خاکی عجیبی که شبیه بیابون بی آب و علفی بود و هیچ وقت تو بیداری ندیده بودم.راه می رفتیم .من با وجود سردی هوا کفش های سفید تابستونی پام بود .یادمه با هرقدمی که برمی داشتم ریگی داخل کفشم سر می خورد ولای انگشت پام گیر میکرد . یه وقت زمین زیر پای منو خواهرم خالی شد و افتادیم داخل چاهی عمیق و تنگ و تاریک .
داخل چاهی سرد ؛تاریک وحشتناک هرچی فریاد میزدم و کمک می خواستم اما انگار صدا ی از گلوم خارج نمیشد
چاه عمیقی که نه صدای ما به بالا می رسید نه صدایی ازاون بالا به گوش ما.
صبح بعد بیدار شدن ازخواب هنوز ترس داشتم .حتی شب های بعد هم می ترسیدم بخوابم و دوباره کابوس ببینم .
چند ماه بعد از دیدن این خواب پدرم را در اثر سرطان خون از دست دادم
چاه عمیق تعبیر خودشو برام مسجل کرد که درطول زندگی ما دو خواهر با سختی های زیادی روبرو خواهیم شد .
همین طورم شد .سختی ها یکی بعد از دیگری ...با ازدست دادن پدرم . مادربزرگم .برادر و مادرنازنینم بارغم توی دلم مثل همون چاه عمیق و تنگ و تاریک سنگینی میکنه .عزیزانی که دوسشون داشتم از دست دادم . خیلی سخته عزیزی را از دست بدی .امروز بعد از گذشت سالها ؛وقتی به پشت سر نگاه میکنم قلبم مالامال از غم میشه .مثل اونوقتا وحشت دارم .شاید از مرگ ...ولی نه از مرگ نمی ترسم ؛از تنهایی و بی کسی میترسم از دست دادن میترسم .
حالا دوباره شب بی خوابی عذابم میدهد .