۱۴۰۰ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بهار 42 زمستان 84


وقتی عاشق عزیرانت هستی هرروزبه یک بهانه  می بینیشون یا صداشونو میشنوی  دلت آروم می گیره خدا رو بابت سلامتیشون شکرمیکنی اما این همه  قصه نیست .

یه روز صبح که ازخواب بیدار میشی دلت شور میزنه نگرانی ونمیدونی دلنگرانیت بابت چیه 

وقتی نزدیکای ظهربا زنگ تلفن همراهت قلبت از جا کنده میشه بهت خبر میدن که بیا بیمارستان تنها برادرت بیمار شده وتوو خودتو سراسیمه بالاسرش میرسونی تا بخودت بیای دکتر میگه باید سریع عملش کنیم پرستار توضیح میده که عزیزترین به بیماری سرطان کبد دچار شده و باید سریع اقدام کنن .تو که هنوز گیج و منگی نمی دونی کی و چطوری به ابن بیماری مبتلا شده ...دکترو پرستار برای معاینه یکی بعد از دیگری میان بالا سر برادرت یکی با سرنگ میاد ازش خون میگیره ...یکی به دستش سرم وصل میکنه ...یکی دیگه روی برگه های زیردستش چیزی یادادشت میکنه توهنوز گیجی حالت بده حالت تهوع سرگیجه داری نمی دونی  چیکار کنی چطور به مادرت خبر بدی حالش هیچ خوب نیست خدایا خودت رحم کن .

به دستگاه وصلش میکنن ضربان قلبش  روی مونیتور بالای سرش نگاه میکنی از خدا کمک میخوای برا ی زنده موندنش ..آزمایش خون گرفتن چندین بار تکرار پشت تکرار ازدکترسوال میکنی این همه ازمایش برای چی هنوز باور نداری اونی که روی تخت خوابیده هر ان ممکنه چشماش برای همیشه بسته بمونه توی دلت آشوبه برادرت کسی که برای عشقش دلتنگ بود و تو برای آینده اش هزاران ارزو داشتی .خدایا طاقت ندارم تنهام نزار هر لحظه یکی سرنگ به دست از دراتاق وارد شده  میاد بالا سرش

با صدای پرستار میانسال به خودم میام  جواب میدم خواهرشم میگه نگران نباش  همه چی بسپار به خدا انشالله شفا میگیره .ولی من ته نگاه اون پرستار می بینم که هیج امیدی به زنده بودن.برادرم نیست .ساعت از نیمه شب گذشته دکتر و پرستار دیگه ای میان  بالا سرش دکتر بعد دیدن ازمایشها  بهم میگه من صلاح نمی بینم عملش کنیم .چون خیلی امیدوار نیستم هردو کلیه شو از دست داده .اگرم عملش کنیم و زنده بمونه تو فرصت کمی که داره باید هفته ای چند بار بیاد دیالیز بشه زبونم خشک شده و چسبیده ته حلقم به زور از دکتر میپرسم حالا چاره کارچیه .دکتر جوان که تقریبن همسن و سال برادرمه میگه ولی بازما تلاش خودمونو میکنیم توصیه به قوی بودنم میکنه فردا ساعت شیش صبح عملش میکنیم.بعدم 

میگه قوی باشم تسلیم خواست خدا باشم از اتاق خارج میشه 😓پرستار دوباره بهش امپول تزریق میکنه انگار با همین امپول بدنش سست و بی حال تر از قبل میشه چشمای نیمه بازش بسته میشه آرامش عجیبی تو صورتش موج میزنه دست میکشم روی موهای مشکی  براقش اشکام بند نمیان دستاش مثل همیشه توی دستم قفل میشه خدایا کمک کن یک بار دیگه چشماشو باز کنه  یک بار دیگه صداشو بشنوم ...ولی این چشمها برای همیشه بسته شد!


هیچ نظری موجود نیست:

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .