۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

به بهانه ی آخرین پنج شنبه ی سال

به رسم آخرین پنج شنبۀ سال؛ ودیدن عزیزانی که این سالهای اخیرازساکنان شهرسکوت به حساب میان؛ آماده ی رفتن به بهشت زهرا شدم .صبح زود هوا ابری بود. با خودم چتربرمی دارم. باید برم دیدن: عزیزجون؛ حاجی بابا ؛ آقاجون؛ دایی جمشید وخاله ها...وامیرعزیزم. می بینی ... دیبا جان! دیگه برام گذشته ای باقی نمونده. وقتی می خوام برم بهشت زهرا؛ انگار دارم می رم مهمونی ودیدن اعضای فامیل.

قبل ازساعت هفت صبح؛ از خونه خارج شدم. خیابان های خلوت ؛ نشون میداد که بیشترمردم ازشهرخارج شدن. وتهران داره از ترافیک شلوغی کناره می گیره. اما این خلوتی شهرداخل اتوبان جبران شد. به اتوبان که رسیدم؛ راه بندان بود. آدمای زیادی مثل من دلشون می خواست آخرین پنج شنبه ی سال رو به دیدن عزیزان شون برن. ترافیک سنگین بود وماشین سانتی متری جلومی رفت. با وجود شلوغی وترافیک؛ شوق رسیدن ؛ خستگی راه رو از تنم دور میکرد.
.کنارجاده ازدخترک گل فروش یک دسته گل رزمی خرم . دخترک چهره ای معصوم داشت. پریده رنگ بود وخسته. حتماً اونم دلش می خواست مثل هم سالان خودش اون موقع صبح و خواب ناز باشه .یکی توی دلم بهم میگفت: چرا موجودی رو بدنیا میاریم که نمی تونیم براش زندگی راحتی فراهم کنیم...
با دیدن این همه گل وگلدان داخل قطعه ها وهوای بهاری وخنک برای چند لحظه یادم میرفت که کجا هستم .براستی که بهشت بود ... بهشت زهرا .
برای روح همه ی ستاره های خاموش شهرسکوت؛ ازخدای مهربان؛ طلب آمرزش و آرامش می خواهانم !! 

۱ نظر:

روح اله گفت...

سلام،داستانتون رو خوندم، جالب بود. موفق باشید.

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .