۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

یلدا مبارک


یک ساعت زودتر ازشرکت اومدم بیرون ... باید برای امشب خرید می کردم. برای همین ؛ یک راست  رفتم فروشگاه شهروند .این وقت روز معمولاً فروشگاه خلوت میشد ؛اما خلوت نبود .وارد فروشگاه شدم .چرخ دستی ای که تازه خالی شده بود را از کنارصندوق برداشتم .ورفتم به قسمت مواد پروتینی؛ کنار یخچال گوشت ؛خانم مسنی به تاریخ روی بسته ی گوشت نگاه می کرد .با دیدنم گفت نمی تونم نوشته های این بسته رو بخونم .می ترسم تاریخ مصرف این بسته گذشته باشه .بسته رو از دستش گرفتم روی بسته تاریخ روز خورده بود .بسته دادم دستش و گفتم نگران نباشید تاریخ روز خورده ...چرخ دستی از مواد لازم پر می کنم و می برم سمت صندوق ...کیسه های خرید و میذارم پشت ماشین ...نزدیک خیابان شریعتی که میرسم  مثل همیشه شلوغه ...- مقابل آجیل فروشی یه جای خالی پارک پیدا می کنم  .از ماشین پیاده میشم  باید برای امشب یکمی  آجیل شب چله هم بخرم  . واردقنادی میشم .بوی وانیل همرا با عطرگلاب وبوی انواع شیرینی پر میشه توی دماغم روی پیشخوان گلدان بزرگی پر شده از گلهای مریم اینم از سلیقه جناب فروشنده .یه نگاهی به آجیل ها انداختم ؛ آجیل مخلوط ؛همه اش نخودچی بود و کشمش .تصمیم می گیرم ؛ چهار مغز و جداگانه بردارم  .برای همین به فروشنده می گم  :گردو ؛بادام ؛فندوق ؛ پسته ؛کشمش ،از هر کدام نیم کیلو برام بکشید .فروشنده مرد جوانی بود با کلاه وپیش بند دستکش سفید .وتمیزومرتب وبهداشتی  . !
دلم نمیآمد  آجیل ام بدون باسلق باشه .از فروشنده می خوام یه رول هم باسلق بذاره داخل پاکت ؛ همین موقع ؛یکی از کارگرای  قنادی با سینی بزرگ شیرینی زبان ُگذاشته بود روی دوشش ؛ازدرقنادی وارد شد. عطر این شیرینی که به مشام خورد !دیدم واقعاً نمی شه ازشون بگذرم . الحق که طعم شیرینی این قنادی فوق العاده است؛می گم اگه بشه ؟ یک کیلو هم شیرینی ی زبون برا م کنار بگذرید .فروشنده پرسید :چیز دیگه ای لازم ندارید ... ؟!گفتم :نه !ممنون چقد شد. ؟ !قبض ونوشت وداد دستم که ببرم صندوق پرداخت کنم ! میرم پای صندوق . بازم  صندوق وچندین اسکناس آبی ناقابل .....بگذریم جعبه ی شیرینی وکیسه ی آجیل وبرمیدارم واز قنادی میام بیرون . خریدا رومیگذارم روی صندلی عقب ماشین وبه راه میافتم.نبش خیابان  جلوی میوه فروشی اکبرآقا نگه داشتم . وارد میوه فروشی اکبرآقا میشم .از شما چه پنهان این اکبر آقا بین اهالی محل به خوش انصافی وخوش نامی معروفه . نه این که فکر کنید؛چون ما با هم نسبت فامیلی داریم من این طور ازش تعریف می کنم نه !اصلن حرف پارتی بازی و تبلیغ واین حرفا نیستش .بگذریم - خوب چی داشتم می گفتم .؟! آره وارد که شدم بعد از سلام واحوال پرسی ؛میگم :برای امشب دوتا هندونه ی شیرین می خواهم ؛دوکیلو انار؛دوکیلو پرتقال تامسون ؛یک کیلو سیب قرمز و دوکیلو لیموشیرین؛ دوکیلو موز گفت :ای به روی چشمم ...تویک چشم به هم زدن همه رو کشید وشاگردش فرامرز و صدا زد. بیا اینا روبذارداخل ماشین خانم دکتر .


حالا من هردفعه بهش گفتم : اکبر آقا ؛کی به شما گفته من دکترم ؟! واونم لبخند ی تحویلم میده ومیگه؛ چه فرقی میکنه خانم مهندس ؛ دکتر یا پرستار؛کار هردوی اینا خدمت کردن به خلق خداست ! می گم بععععله !!!!کیف پولم و درمیارم ومیگم حساب
ما چقدر میشه .؟! میگه ماکه با شما از این حرفا نداریم . قابلی نداره! .تشکر اکبر آقا .قابلی نداره هم جای خود ! میزنه به ماشین حساب ومیگه 17 هزارتومن .دوباره چندین اسکناس آبی وخوش رنگ وبدون تا خوردگی میزارم روی پیشخوان.وکمی پول خرد سکه ای تحویل می گیرم واز میوه فروشی میام بیرون. برای امشب خواهرم پریسا روبا شوهرش دعوت کردم به پرستو وبرادرم هم گفتم بیاین .قول ندادن ِاما گفتن :شاید اومدیم.. ولی خدا کنه اونام بیان.همه ی لطف امشب به دورهم جمع بودنشه ِ


می رسم جلوی در پارکینگ. یکی از همسایه ها ی طبقه ششم اسباب کشی داره ....ای خدا ! نکنه آقای مقدم آسانسور و خاموش کرده باشه.تااین همسایه محترم نتونه  اسباب ها روبا آسانسور پایین بیاره. وارد پارکینگ شدم .حدسم درست بود..آقای مقدم وسط پارکینگ ایستاده بود و داشت با یکی از همسایه ها حرف میزد .از ماشین اومدم بیرون .با آقای مقدم سلام وعلیک کردم .گفت : خانم حسینی آسانسور رو خاموش کردم .تا این کارگرها از پله ها رفت وآمد کنند . می گم آقای مقدم من امروز وسایل  زیادی دارم  باید ببرمشون  بالا ؛بی زحمت کلید وبزنید من این کیسه های خرید نمی تونم تا طبقه ی پنجم  حملشون کنم .قبول میکنه بلافاصله کلید و میزنه .کسیه های خرید رو می ذارم  داخل آسانسور ودکمه ی طبقه پنجم رو میزنم ؛ آسانسور با آهنگ بردی از یادم دادی بربادم " دللی دللی کنان "میره بالا !میرسم طبقه ی پنجم  ..


کلید می اندازم به قفل درو باز می کنم .چقد خونه ی خودمون رو دوست دارم .کیسه های خرید رو میذارم داخل آشپزخونه ؛مانتو مو درمیارم ؛چند دقیقه ولو میشم روی یکی ازمبلها تا نفسم جا بیاد.ازتو چه پنهان بس که خسته بودم یه چرتکی هم زدم .با صدای اذان مسجد نزدیک خونه ؛از خواب بیدارشدم .نمی دونی چه حالی به آدم دست میده شنیدن صدای اذان ؛ازجا بلند می شم ومی رم آشپزخونه ؛یک راست سراغ یخچال از شب قبل گوشت چرخ کرده مخلوط با پیازرنده شده آماده کرده بودم می خواستم کباب تابه ای درست کنم« رایان این غذا رو خیلی دوست داره ».قابلمه ی آب برنج را هم گذارم روی اجاق روشن.تاجوش اومدن آب برنج .میوه ها را شستم وخشک کردم .و چیدم داخل سبد بزرگ ؛آجیل ها رو مخلوط کردم وریختم داخل ظرف آجیل خوری .دیگه تا اومدن شون وقت زیادی نمونده ؛ باید برم به باقی کارام برسم .
نگران نباشید ؛بسته های گوشت تازه است. مال همین امروزه .خودم هم یک بسته گوشت قرمز ؛یک بسته فیله ی مرغ برداشتم .کمی تو قسمت های فروشگاه گشت زدم ؛تو یکی از قفسه ها چشمم خورد به پودر های متنوع ورنگی ژلاتین .چند بسته پودرژلاتین ودستمال کاغذی رو گذاشتم داخل چرخ و.....؛رفتم پای صندوق. دختر جوون صندوقدار اجناس زد به ماشین حساب شد -32تومن ناقابل -پول و پرداخت کردم و کیسه های ی خرید را برداشتم و از در فروشگاه اومدم بیرون .

۱ نظر:

rohollah گفت...

با سلام و عرض تبریک برای داستانهای فوق العاده زیبا و دوست داشتنی تان آرزو داشتم من هم مثل شما بتوانم داستان بنویسم . ولی با خواندن داستانهای شما به این آرزو رسیدم . منتظر داستانهای بعدیتان هستم. موفق باشید.

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .