۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

ادامه ی به یاد اونهایی که بین مانیستن 2


صبح که از خواب بیدار شدیم؛ مامان بهم گفت : که حالش اصلاً خوب نیست .دیشب وخوب نخوابیده به دلشوره میافتم .چند وقتی میشه مامان تب میکنه ؛زود خسته میشه وضعف عمومی داره؛کمی هم وزن کم کرده برای همین چند روز پیش رفته بود؛ پیش دکتر جوانبخت  تا براش  یک سری آزمایش بنویسه . هنوز جواب آزمایش و نگرفته خداکنه چیزمهمی نباشه .!ازرادیوی روشن آشپزخونه صدای الله اکبر اذان ظهر پخش میشه ...خدایا این تنها صوتی ه هیچوقت از شنیدنش خسته  نشده ام

.
دایی محمّد.دیروز به آقا محسن سپرده بود که گوسفند میخواهم واونم بهش قول داده بود فردا برات کنار میذارم بیاببر ....حالام نشسته پشت میزآشپزخونه وداره با حوصله گوشت خورد می کنه .عزیزم داشت باخاله سیما تلفنی حرف می زد .خاله جون براش بهانه میاره که یادم نبود امروز کلاس مهمی داشتم وباید می رفتم برای همین نتونستم بیام -امشب هر طورشده خودمو می رسونم . بدون این که چیزی به عزیز بگم از اتاق میام بیرون .

از پله ها میرم پایین وقدم به حیاط خونه ی قدیمی عزیزمی گذارم ..-با صدای باز وبسته شدن در؛یک دسته؛ شاید صد تایی ازگنجشک ها جیک جیک کنان از روی شاخه ها ی درخت کاج به هوا پر می زنند چقدرازاین پر زدن های این گنجشک ها خاطره دارم . چشم از اونا نمی تونم بردارم .گنجشکها بعد از بال زدن وپروازکردن توآسمان ؛دوباره با سروصدا برگشتند وروی همان شا خه های درخت کاج پیر نشستند و بازهم جیک جیک های مشورتی سر دادند .-نگاهی به باغچه میندازم به درخت سیب که هنوز چند برگ خشک شده روی شاخه اش باقی مونده -

درخت نارنج که درحال فخر فروشی به خورشید خانم شاخه ها ی خودش را رو به آسمان کشیده بود ولای هر شاخه چند نارنج به چشم می خورد .نارنج ها که زیر نور آفتاب کم رنگ زمستونی رسید ه به نظر می رسیدن وهرکدام مثل نگین انگشتری می درخشند .سرم رو بالا می گیرم و به آسمان نگاه می کنم.آسمان آبی با یک تکه ابر سفید که به شکل صورتکی خندان به نظر میرسید .به آفتاب که ؛با سخاوت انوارکم رنگش را ازلابه لای شاخه وبرگ درخت نارنج به خاک مرطوب باغچه می بخشید .

از دیدن این حیاط وباغچه دوباره یاد اون روزها میافتم روزهای بچگی وبی خبری هر وقت که فرصت داشته باشم ؛به این خونه وعزیز مهربونم سر میزنم .شاید هم که به دنبال نیمه ی گمشده ی خودم باشم !.-از پله ها ی زیر زمین سرازیر میشم به سمت پایین. روی سکوی آخرین پله ؛توپ پلاستیکی کم بادی افتاده .نمی دونم توپ مال کدوم یکی همسایه هااست .دِرزیر زمین رو باز می کنم تا دیگ های نذری روبیارمشون بالا. حس عجیبی بهم دست داده ؛به هر گوشه از این خونه که نگاه می کنم ؛یکی از خاطرات گذشته را به یادم می آورد.بیشترین روزهای کودکی ما تو این خونه گذشته بود.
.
صدایی تو گوشم می پیچید .صدا ی درهم وگنگ اما ...نه ...مثل یک آهنگ آهنگی ملایم ؛انگار صدا از جایی خیلی دور میومد -دِرِزمین و باز میکنم ؛صدای چند تا بچه گربه میاد .همیشه از گربه ها می ترسیدم .کلید برق و میزنم ومهتابی ها یکی یکی روشن میشن .چشمم می خوره به وسائل ورزشی ات .قرار بود .دایی محّمد اینارو برای یکی از شاگرداش که خونه اش تو قیام دشت بوده ببره .تو یک لحظه صدایی شنیدم مثل اونوقت ها که با هم قایم باشک بازی می کردیم وتو همیشه لابه لای این خرت وپرت هاپنهان میشدی .
.
منم چون از زیر زمین به خاطر بچه گربه ها وحشت داشتم ؛میترسیدم وارد زیر زمین بشم .برای همینم هیچوقت موفق نمی شدم پیدات کنم. دیگ ها رویکی یکی میآرمشون بالا ؛ این بار که رفتم سراغ اجاق گاز یا پلوپز بزرگه ؛ می بینم زیر اجاق چندتا بچه گربه ی ملوس از ترس بهم چسبیدن .با دیدنم هر کدوم به یک طرف پناه بردند .عزیزم زیاد از

این بچه گربه ها خوشش نمی آید ومیگه همه جارو کثیف می کنن .موی بدن گربه خیلی خطرناکه ممکنه اگه وارد چشم کسی بشه ممکنه موجب نابینایی اون فرد بشه .اما بازم دلش میسوخت وبه ما میگفت :گربه ها رو اذیتشون نکنید .
.
اجاق پلو پزو میارمش بیرون .بعد اون دوتا اجاق گاز کوچیک با چند تا آبکش مسی رو میذارم کنارحوض آب و لب باغچه دیگه نفسم بریده بود .عزیز پنجره رو باز کرد وسرش آورد بیرون وازم پرسید : تنهایی ؟ گفتم آره ؛مامان رفته داروخونه؛ زود برمی گرده .گفت :خوب ؛این جور کار کردن برای تو سنگین ِخودتوزیاد خسته نکن! گفتم باشه !عزیزجون یواش یواش کار میکنم .
.

یک ماه ازعمل مچ دستم گذشته اما هنوزدستم درد می کنه ؛ برای همینم عزیزجون نگرانه حالِ ِ منه به قول خودش میگه تو اینجا مهمونی وامانت اگه یه مو از سرت کم بشه جواب مادرت رو چی بدم .تصمیم میگیرم بشینم روی پله تا نفسی تازه کنم وبعد برم سراغ اجاق سوم ؛ همونی که نذر کرده بودی اگه دانشگاه قبول شدی .پلوپز گازی برای نذری عزیز بخری... شبها ی امتحان ودلهره ی کنکور وپشت سرگذاشتی وهمان سال دانشگاه قبول شدی .
.
با مامان رفتید اجاق گاز با دوتا کفگیروملاقه ی مسی بزرگ خریدی وبعد هم به خاطر این که عزیزو آقاجون تنها نباشن اومدی طبقه ی پایین رو برای خودت مبله کردی به این بهانه که اینجا به دانشگاه نزدیکتره و تو کمتر تو ترافیک می مونی اما من می دونستم که نگران تنهایی این دوتا بودی .نشستم روی اولین پله ی زیر زمین چشمم خورد به پنجره ی اتاقت از پشت شیشه ؛گلدان های شمعدانی با برگ های سبز وگلهای صورتی .میدونم هر روز به دیدنشون میآیی و حال شون رو می پرسی.... یاد روزهای از دست رفته افتادم .
.
روزهای با تو بودن؛ با هم بودن ؛درکنار ما بودن ؛روزهای عزاداری محرم نذری پختن های آقا جون وکمک های بی دریغ تو ...اون روزا ....وقتی می خواستیم از زیر زمین دیگ های نذری رو در بیاریم .بالا با چه عشقی ازاین پله ها بالا وپایین می رفتی .نمی گذاشتی کسی دیگِ سنگین را ازجا بلند کنه ومیگفتی این کارا ؛مردونه است شما می پزید ومن جابه جا می کنم .یاد آخرین روزی که برای مداوا می رفتیم بیمارستان روز هشتم محرم بود.
.
میگفتی :خوب بود. اگه دکتر اجازه میداد عمل رو می انداختیم روز بعد ازعاشورا ؛با چه حسرتی گلهای داخل گلدان را تماشا کردی انگار بهت الهام شده بود که این رفتن بازگشتی به دنبال نداره ....برای همین دوباره برگشتی .. گلدان یاس رازقی را گذاشتی کنار باغچه تا به خیال خودت زیر برگهای درخت نارنج محفوظ بمونه .میدونم امسال هم تنها نیستیم تو رو مثل همیشه درکنار خودمون حس میکنیم

هیچ نظری موجود نیست:

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .