۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

بریدم

 سر رشته کار از دستم خارج شده ... شوق زندگی توی وجودم کشته شده ...یادم نمیاد آخرین بار کی خندیدم  ...دلبستگی ندارم ...نه مادی نه معنوی  ...فکرم از کار افتاده ...انگار مغزم فلج شده ... دچار افسرده گی شدم ...روزا خوابم و شبها بیدار ...شدم حکایت زندگی آدم معتاد ... صبحها دیر از خواب بیدار می شوم ... بعد ازبیدار شدن هم  به سختی  از رخت خواب  کنده می شوم  ...روی وسایل خونه  لایه ای از گردوخاک نشسته ...خونه بهم ریخته است هیچ وسیله ای سر جای خودش نیست ...گاهی شده توی کشو و قفسه ها  به دنبال وسیله ای گشتم و پیداش نکردم ...از آشپزی خبری نیست ...قبل ترها توی یخچال و فریزر همیشه چند جور غذای آماده  داشتم .. . با این وجود  کم اشتها شدم ...نه میل به پختن دارم ...نه به ....بیزارم از هیاهوی زندگی ....هفته هاست  از اتاق تاریک م بیرون نیامدم ...رنگ و بوی آفتاب را فراموش کرده ام ...سالهای جوانی ام  در رویا هایم  خانه  نورگیر و روشنی  داشتم که صبح ها یش با عطر لیمو و طعم آفتاب شروع  میشد !!!

هیچ نظری موجود نیست:

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .