۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

بی خیالی .

دو زن -یکی جوان .دیکری کمی مسن - به نظر میامد باهم نسبتی داشته ویا این که دوست صمیمی باشند ؛ردیف جلو ی اتوبوس نشسته بود ند ودست ِزنی که جوان تربود و کنار پنجره ی اتوبوس نشسته بود یک کیسه فریزربود که داخلش تا نیمه تخمه ی آفتاب گردان پر شده بود .هر دو  به طور مرتب دستاشون می رفت داخل کیسه و خیلی زود با تخمه بیرون میامد و میرفت سمت دهان و چرت چرت صدا شکستن تخمه شنیده می شد ودوباره ونوبت  بعدی  می شد که از همان کیسه ی مشترک تخمه برمی داشتن و چرت چرت  تخمه می شکستند . گاهی هم به مسافرهای اتوبوس که با تعجب نگاهشون می کردند تعارف می زدند .خانمی که کنار پنجره نشسته بود با مهارت پوست ِتخمه ها را از شیشه اتوبوس به بیرون پرتاب می کرد و آن یکی  پوست ِتخمه ها رو درون کیسه فریز می ریخت ....هر دو فارغ از شلوغی اتوبوس و ازدحام ا درکمال آرامش باهم بگو بخند داشتند ومشغول خوردن تخمه ...این مدت به این فکر می کردم آیا  میشه بی خیال بود و به هیچی فکر نکرد ؟
میشه تو جمع باشی و فارغ از بقیه  ... هیچ کسی برات اهمیت نداشته ؟ ... کاش منم از این دسته آدمها بودم واین قدر زندگی برام سخت نمی شد

هیچ نظری موجود نیست:

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .