۱۳۹۶ مهر ۲۱, جمعه

ییلاق



تابستان 93 .ییلاق سواد کوه ...تکه ای از بهشت مازندران باآسمون ابری و مه آلود.
یکی دو روز مهمون خونه ییلاقی یکی از نزدیکان شدیم .
صبح آغازمی شد با صدای زنگوله وبع بع گوسفندان درحال چرا کنار تپه ای سرسبز با آلونک های پراکنده !
 .




 

۱۳۹۶ مهر ۱۵, شنبه

درخت سیب



 
حیاط خانه قدیمی کوچیک بود.شاید به اندازه دوتا قالی دوازده متری.حیاط قدیمی حوض وباغچه داشت.
 آب حوض همیشه تمیز وموج داردیده میشد.داخل آب حوض فیروزه ای چندتاماهی  قرمزدرحال بازیگوشی بودن.
کف حیاط آجرفرش بود.
تابستونا وقتی خانوم خانوما کف حیاط وآب وجارومیزدبوی خاک خیس توی هوا پخش شده وهمراهمی شدبا مخلولطی ازعطربرگ های شمعدونی و یاس امین الدوله.
آقاجون توی باغچه کنار حوض درخت سیب و آلبالو کاشته بود .
یادمه اون سالها اول تابستونا منو مریم خواهرم کنار باغچه زیر سایه درخت سیب ؛قالیچه کوچکی پهن میکردیم اسباب بازی های خودمونوکنارهم می چیدیم خاله بازی میکردیم تا هروقت که مادرم با مهربونی از بالکن طبقه دوم ما دوتا راصدا میزد ؛که زود دستاتونو بشورین و بیاین بالا ؛ناهارحاضره
.هرسال نزدیک عیدکه میشدباغچه بادوتا گونی کود ودوتا جعبه گل بنفشه جون تازه ای می گرفت.
کاش زمان به عقب برمیگشت .من همون دختربچه کوچولوی ریزه میزه می شدم با دو گیس بافته شده .
باخواهرم می نشستیم  دور سفره ای که پدرم بود. مادرم بود .و برادرم هم !
 چقد دلتنگ ام برای عزیزانی که ازدست دادم !!


۱۳۹۶ مهر ۱۳, پنجشنبه

پاییز




این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یک‌دیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند،                                     
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن به تو...

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان
ـ ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.


نسیم هم مُدام می‌رود و بازمی‌گردد                                     

با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من

به دورِ تو...

 "یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

شب

ازنیمه شب دوساعت گذشته .خروپف تازه خوابش برده .همه چراغای خونه را خاموش کردم.خونه تو تاریکی محض فرورفته ...هیچ نور وسایه ای دیده نمیشه ...توی تاریکی اتاق قدم می زنم .بجز صدای سکوت ؛ صدایی نیست .تکیه می زنم به پنجرۀ روبه خیابان ...به آسمون نگاه می کنم؛به چراغ های روشن شهر که ازاین فاصله سوسو میزنن.شایدهم چراغ های بلوارواتوبان باشه.
از سرو صدای روزتقریبن هیچ خبری نیست .درعوض سکوت وآرامش شبه که حاکم شده .
سر درد دارم حس میکنم وزنه ای سنگین به پیشونیم وصل کردن .
توی مغزم هجومی از حرفای درهم و گنگی است که درباره رایان از زبون تو شنیدم 
 همه حواسم به حرفایی که عصری وقت برگشتن به خونه زدی مشغوله. نمی تونم هذمشون کنم.
بدجوری ازدست خودم دلگیرم.از توبیشتر...هنوزم باورم نمیشه .از یه جهت شاید حق با توباشه
منکه از وضع مالی ت تا اندازه ای باخبرم و می دونم کم اوردی.
اما خوب این دلیل نمیشه که بخوای با خوانواده ات حساب کتاب کنی و پول بنزین رفت و آمد را حساب نکنی .
اونم با کسیکه که همیشه بهم می گفتی ؛یاوردوران سختی .شریک هم دل!

۱۳۹۶ مهر ۷, جمعه

عجله داشت




خیلی زود رفت .خیلی جوون بود ...انگار برای رفتن عجله داشت .عاشق امام حسین .یادمه پیش ازرفتنش ؛سالها قبل اول محرم مریض شد ...طی چند روز چندین دکتر عوض کردیم ...هشتم محرم حالش خیلی بد شد  بردیمش بیمارستان .اورژانسی پذیرش شد.عفونت تمام بدنشو گرفته بود و دکتر مژدهی گفتن امیدی به زنده بودنش نیست مگه یه معجزه نجاتش بده . بیهوش بود.یعنی بدنش هیچ واکنشی درمقابل معاینه پزشکی نشون نمی داد .بعد ازمعالجه اولیه  به دستوردکترمژدهی فوری تو اتاق ایزوله بستری شد .اونزمان دانشجوی دانشگاه آزاد بود بیماریش و حصبه تشخیص دادن .عفونت راه گلو و سینه اش بسته بود زبون از شدت ورم به کام چسبیده بود .

بستری شد و پنجره اتاقش رو به خیابون بود ...شب هنگام.وقت رد شدن دستجات سینه زنی چشماشو نیمه باز کردبه من اشاره کرد که برم بالای سرش .با صدایی نامفهوم گفت من شفا گرفتم .برو بیرون از اتاق انتهای سالن اشپزخونه است  نذری قیمه اوردن کمی برام بگیر بیار .من گیج شدم نمی دونستم چی بگم فقط با اشک از اتاق جارج شدم و از پرستاری ادرس اشپزخونه رو خواستم درکمال ناباوری گفت انتهای سالن اشپزخونه است فک کرد اب جوش میخوام گفتم نه برادرم ازم خواست برم براش نذری بیارم .پرستار با چشمای بهت زده گفت اتفاقن همین چند دقیقه پیش برامون نذری قیمه اوردن .ولی برادر شما نمی تونه چیزی بخوره اخه به هر دو دستش سرم وصله . ولی شما میتونی چند تا دونه برنج با قاشق له کنی و بمالی روی لباش......

ادامه داره ....

۱۳۹۶ مهر ۴, سه‌شنبه

حکایت



     
جواني با دوچرخه اش با پيرزني برخورد کرد
و به جاي اينکه ازاوعذرخواهي کند وکمکش کند تا از جايش بلندشود، شروع به خنديدن و مسخره کردن او نمود؛
 سپس به راهش ادامه داد. پيرزن صدايش زد وگفت: چيزي ازتوافتاده است.
جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پيرزن به او گفت: زياد نگرد.چیزی که گم کرده ای
 مروت و مردانگي ات به زمين افتاد و هرگز آن را نخواهي يافت..

"زندگي اگر خالي ازادب و احساس و احترام واخلاق باشد،هيچ ارزشي ندارد"
زندگي حکايت قديمي کوهستان است!
صدا مي کني و مي شنوي؛
 پس به نيکي صدا کن، تا به نيکي به تو پاسخ دهند!

۱۳۹۶ مهر ۳, دوشنبه

مادرم


                                                  
      


 
یه صبح پاییزی ماه مهر.چهارم ماه محرم
با همه مهرو مهربونی که تو چشمای مهربونت موج میزد
با آرامشی مثال زدنی ؛بدون گفتن کلامی حتی یه اه
چشمای قشنگت روی دنیا بستی برای همیشه به خواب رفتی !
مامان عزیز دلتنگ عطر چادر نمازت هستم ...دلتنگ صدای مهربونت .





 

تفریح ساحلی

 موتور سواری امیر حسین و ایلیا جان . ساحل شهسوار .